در حسرتت...
به ديوار نگاه ميكنم اسنت را ميبينم،بدنم يخ ميكند،دستانم ميلرزد؛آي اي دريغا، اي حسرت جاودانه چه به رخم ميكشي! و اي دنيا چه نشانم ميدهي! اي ديوار تو بي انصاف نبودي! چه شده؟!؟ چه شده كه امروزقصد داري از دنيا نااميدم كني،از بودن ، از نفس كشيدن!! دوان دوان ميروم به سوي آشيانه مان، با خود ميگويم نكند!! نكند آشيانه مان نابود گشت؛ نكند سيل زمان ويرانه مان كرد و من بيخبرم!! به خانه نزديك ميشوم،صداي قرآن و نداي اذاالشمس كورت بدنم را ميلرزاند،چشمانم سياهي ميبيند بر سردر خانه مان، ديگر نميتوانم ؛ ديگر پاهايم ياريم نميكند، سست ميشود دستانم، مينشينم، هق هق ميكنم ، نكند بي پناه شدم...نكندتكيه گاهم رهايم كرد... نكند يتيم شده او و خبر ندارم؛ چشمانم سياهي ميرود؛ دنيا تاريك ميشود، ديگر چيزي نمي بينم، ديگر چيزي نميشنوم، ديگر تكيه گاهم را نميبينم ... سكوت است و سكوت.........صداي تيك تاك مي آيد، دستاني گرم مرا تكان ميدهد،دخترم!! زندگيم بيدار شو ؛نماز صبح منتظرت!!! تيك تاك، خانه گرم است، اتاق گرم است،دستان گرمش نوازشم كرده، همه چيز آرام است، صبح شده، خواب بودمفخوشحالم... تيك......تاك........تيك........تاك.......ميخندم و در عقربه هاي ساعت گم ميشوم......... تيك .......... تاك ..............تيك..............تاك...........تيك..............تاك...............تيك...............تاك..........
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |